|
شنبه 5 بهمن 1392برچسب:, :: 3:10 بعد از ظهر :: نويسنده : محمد رضا اصفهانی
دختری از کوچه باغی میگذشت، یک پسر در راه ناگه سبز گشت ،در پی اش افتاد و گفتا او سلام، بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام، دختر اما ناگهان و بی درنگ ،سوی او برگشت مانند پلنگ، گفت با او بچه پروی خفن ،می دهی زحمت به بانویی چو من؟،من که نامم هست آزیتای صدر،من که زیبایم مثال ماه بدر،من که در نبش خیابان بهار،میکنم در شرکت رایانه کار،دختری چون من که خیلی خانمه، بیست و شش ساله _مجرد_دیپلمه، دختری که خانه اش در شهرک، استکوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت ،در چه مورد با تو گردد هم کلام، با تو من حرفی ندارم والسلام!!! تبادل لینک<\a> نظرات شما عزیزان:
|